بیست و شش و بیست و هفت
دوست خدا باشش
چه حس خوب و عالی بود بعد از این همه سختی کشیدن و تنها بودن.............
از در که اومدم بیرون باد سردی خورد توی صورتم. شبنم صبحگاهی روی چمنها یخ زده بود اما من حالم خیلی خوب بود. فکر کردم چقدر دلگرمی حس خوبیه. اینکه توی سختی ها و پیچیدگی های زندگی یه نفر پیدا بشه که گره ای که با چنگ و دندون از پسش برنمیومدی را با یه اشاره باز کنه. بعد از چند روز نفس گیر حالا خالی راحت و سبک بودم. جلوتر که رفتم آفتاب افتاد روی شانه هام. مثل یک دوست صمیمی که بغلت کنه. کوهها معلوم بودن قله ها سفید. با خودم گفتم وقتی دوستی و محبت آدمهای زمینی بتونه اینقدر خوب و خوشایند باشه پس دوستی با خدا چه لذتی باید داشته باشه؟ دلم خواست آرزو کردم که خدا راههاش را برای من باز کنه تا باهاش دوست بشم. دوست صمیمی.................